هر که با نادان نشیند همچو او نادان شود با خردمندان نشیند عقل اوا فزون شود
گر ببندی اسب و تازی را زمانی پیش خر رنگشان همگون نگردد طبعشان همگون شود
شرح حال مختصری از زندگی و خاطرات آقای خداوردی فدایی فرزند علی از زبان ایشان:
در سال 1312 درخانواده ای پنج نفره چشم به جهان گشودم.با گذراندن روزهای سخت که از 5 سالگی کمک پدر بوده و می بایست هر روز تعداد پنج توبره کود جمع آوری کنم و در جهت امرار معاش خانواده کمک نمایم. در سال 1317 دستور کشف حجاب صادر شده بود و یادم می آید که گله گوسفند چکنه را مشهدی غلامحسین شوهرخاتون (اسفندیار)می چرانید.روزی دو نفر ژاندارم از پاسگاه جعفرآباد آمدند به شورجستان تا سرانداز (چادر) زنان را از سرشان بکشند. در آن روز مادرم بزها را در کرده تا ببرد سینه گله مشهدی غلامحسین، دو نفر ژاندارم گذاشتند دنبال مادرم.مادرم فرار کرده و به منزل رسید و دم در منزل چادر مادرم را کشیده و چادر را به جعفر آباد بردند.پدرم با شنبدن این خبر رفت به منزل علی حبیب(پدر غضنفر) و ده عدد تخم مرغ را گرفته و برد به جعفر آباد و آنها را تحویل یک نفر ژاندارم به نام سلمان (بچه شاه سید اکبر شهرضا)داد و چادر را تحویل گرفت.
.......